ـــــــــــــ دهۀ نـود ــــــــــــ

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

آخرین دیدار با استاد نیکمهر

۶ بازديد

شنبه هفدهم تیرماه 96 قرار بود با همکارم آقای مقدم و خانواده اش به گرجستان سفر کنیم. یک روز قبل از رفتنمان، در مرند یادم افتاد لاستیکهای ماشین کهنه اند. باید تا فردا یک جفت لاستیک جدید می خریدم ولی لاستیک فروشیها همه بسته بودند. یکی از آشنایان گفت: معلم دبیرستانی مان آقای نیکمهر هم در مرند، لاستیک فروشی دارد. ناچار برای حل مشکل به ایشان زنگ زدم و ایشان نیز قبول زحمت کرد.

عصر همان روز شانزدهم تیر، ساعت 6 نزدیک مغازه اش قرار گذاشتیم. من کمی زودتر از موعد، به مکان مورد نظر رسیدم ولی استاد هنوز نیامده بود. پس از کمی انتظار، سر ساعت شش، آقای نیکمهر از راه رسید. شوخ طبعی، متانت و حس و حال روزهای مدرسه هنوز در وجودش موج می زد. پس از سلام و احوالپرسی بسیار، مثل همان روزهایی که در کلاس بودیم استاد گوشم را گرفت. سپس در حالی که با دست راستش دستم را می فشرد، با دست چپش بر شانه ام زد و گفت: صمد تو چون اراده کردی موفق شدی، پس موفقتر از این هم می توانی بشوی.

آن روز پس از دیداری خاطره انگیز با استاد، از همدیگر خداحافظی کردیم. افسوس نمی دانستم این آخرین دیدار ماست و دیگر معلم عزیزم را نخواهم دید. 
22 آذرماه 98 وقتی خبر دادند معلمت از دنیا رفت خود بخود اشکهایم سرازیر شد و شعری بر زبانم جاری گشت. چند روز بعد ناصر چمنگرد که آن شعر را در کانال یامچی دیده بود به من زنگ زد سپس 28 آذر برای شرکت در مجلس هفتم استاد به یامچی رفتیم.

همینطور که در مجلس ترحیم نشسته بودیم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای استاد سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در همین حال، چشمم به استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) افتاد که با همان تواضع و اخلاص همیشگی اش میان جمعیت، نشسته بود و ساکت و آرام مرا تماشا می کرد.

برای خواندن آن شعر کلیک کنید. در سوگ استاد نیکمهر

تا قبل از دیدن استاد مختارپور، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. پشت میکروفون به مردمان یامچی گفتم: استاد نیکمهر برای من عزیز و مقدس بود. مزار ایشان نه در خاک، بلکه در دلهای ماست. اکنون نیز تنها کسی که یاد ایشان را برایم زنده می کند استاد مختارپور است. این دو شخصیت بزرگ، اسوه های اخلاقی و معلمان زندگی منند.

پس از اتمام سخن، و خواندن شعر، در حالی که استاد مختارپور، خاموش و ساکت مرا نگاه می کرد با ناصر از جمع مسجد بلند شدیم. نگاههای خالصانۀ استاد، در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.
 
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد مرحومم محمود نیکمهر

تور ارمنستان سال 98

۱۰ بازديد

این خاطره هنوز جاگذاری نشده است.

با المیرا و شاهین

۳ بازديد

این خاطره هنوز جاگذاری نشده است.

سفر به تفلیس سال 96

۵ بازديد

این خاطره هنوز جاگذاری نشده است.

سفر به باتومی سال 96

۱۰ بازديد

این خاطره هنوز جاگذاری نشده است.

سفر گرجستان سال 96

۱۰ بازديد

این خاطره هنوز جاگذاری نشده است.

سفر به استانبول

۷ بازديد

اواخر اسفند 96 با حمیده و دوستم حجت (محمودی) تصمیم گرفتیم سفری به استانبول داشته باشیم. برای سفر بلیط هواپیما گرفتیم ولی محل پروازمان از شهر آغری در ترکیه بود. دوشنبه 28 اسفند باید در فرودگاه آغری سوار هواپیما می شدیم به همین خاطر قرار گذاشتیم صبح دوشنبه در مرز بازرگان باشیم.

یکشنبه پس از مهیا کردن وسایل، با حمیده به ارومیه رفتیم. شب را نزد فامیلمان (زهرا خانم دختر سلمان) در ارومیه ماندیم سپس نصف شب به راه افتادیم تا رسیدیم به مرز بازرگان. حجت نیز خودش تنها از مرند آمده بود. صبح دوشنبه ماشینهایمان را در پارکینگ بازرگان گذاشتیم و از مرز گذشتیم. حدود ساعت یک در فرودگاه آغری بودیم ولی باید تا ساعت 3 منتظر می شدیم.

از پنجرۀ فرودگاه هر کجا را که نگاه می کردم برف بود و یخ. با خودم می گفتم کاش تابستان به این سفر می آمدیم غافل از اینکه استانبول هوایش بسیار عالی است. در این دو ساعت حجت برایمان چایی تدارک دید. او چون کوهنوردی می کرد همیشه چنین وسایلی به همراه داشت. همینطور غرق صحبت و خوردن چایی بودیم که گفتند سوار شوید. سوار شدیم و سر ساعت هواپیما پرواز کرد. این اولین سفر هوایی حمیده در عمرش بود.

داخل هواپیمای آغری به استانبول


دو ساعت دیگر به آسمان استانبول رسیدیم. دیدن شهری به عظمت استانبول برای هر سه نفرمان حیرت انگیز بود. حتی جزایر پرنسس نیز از شیشۀ هواپیما دیده می شدند. استانبول آنقدر عظمت داشت که پرواز هواپیما در آسمانش چهل دقیقه طول کشید. مناظری که در این مدت تماشا می کردیم ما را ذوق زده کرده بود تا اینکه سرانجام در فرودگاه آتاتورک به زمین نشستیم.

عظمت فرودگاه آتاتورک خیره کننده بود. بیرون از فرودگاه نیمساعتی نشستیم تا ببینیم کجا باید برویم. در تاریکی هوا سوار یک ون شدیم تا ما را به یک هتل ببرد ولی چون قیمت هتل بسیار گران بود منصرف شدیم. یک نفر گفت منطقۀ تویاپ هتلهای مناسبی دارد به همین خاطر با متروبوس به تویاپ رفتیم. کنار هتل کایا در تویاپ ساختمانهایی به شکل پانسیون بود که قیمتی مناسب داشتند (90 لیره برای هر شب) یکی از همانها را اجاره کردیم و ساکن شدیم. اتاقی بود بزرگ با امکانات فراوان که چیزی کمتر از هتل نداشت.

محل اقامتمان در تویاپ



چهار شب در استانبول ماندیم. در این مدت جاهای مختلفی را در استانبول گشتیم. جاهایی از قبیل میدان تقسیم، کلیسای ایاصوفیا، قسمت آسیایی، مترو، مسجد سلطان احمد، بازار استانبول، تنگه بسفر و ... البته جاهایی که حجت به تنهایی گشت بیشتر از من و حمیده بود زیرا بعلت بیماری حمیده ما نمی توانستیم جاهای بیشتری بگردیم. از خوردنیهای استانبول نیز کباب آدانا بیشتر خوشمان آمد. حجت و حمیده اولین بارشان بود که کباب آدانا می خوردند به همین دلیل هنوز تعریفش می کنند.

کباب آدانا





حمیده آن روزها تازه از بستر بیماری برخاسته بود و پای چپش می لنگید. همینطور که در خیابان با حمیده قدم می زدیم هر رهگذری که متوجهمان می شد می گفت: «گچمیش اولسون» این اصطلاح در زبان استانبولی به مفهوم آرزوی سلامتی برای شخص بیمار است. همچنین رفتار استانبولیها با حیوانات نیز برایمان تازگی داشت. آنجا خبری از خشونت یا بی احترامی با حیوانات نبود. در یکی از ایستگاههای مترو که جمعیت بسیاری منتظر ایستاده بودند سگی را دیدم که وسط آنهمه جمعیت با کمال آرامش خوابیده بود. انگار نه انگار. کم کم این موضوع به سوالی چالش انگیز برایم تبدیل شد ولی پاسخی برایش نمی یافتم تا اینکه در سفر به جزایر پرنسس راز این موضوع برایم کشف شد.





اما به یادماندنی ترین قسمت استانبول برای هر سه نفرمان جزایر پرنسس بود. من از کودکی به علت علاقه ای که به جغرافی داشتم عاشق جزیره بودم. همیشه آرزو می کردم روزی قدم به جزیره ای بگذارم که وسط دریاست. این آرزو در همین سفر به تحقق پیوست. روز سوم پس از خرید در بازار، بلیط کشتی به جزایر پرنسس گرفتیم. کشتی از تنگۀ بسفر حرکت کرد و وارد دریای مرمره شد. این اولین بار بود که حمیده مسافرت با کشتی را تجربه می کرد.

از داخل کشتی در دریای مرمره


کنار من و حمیده؛ دختری تقریبا سی ساله نشسته بود. همینطور که داخل دریا در حرکت بودیم از او در مورد جزایر پرسیدم. وی گفت. من هر هفته این مسیر را طی می کنم. دانشجوی استانبول هستم ولی منزلمان در جزیرۀ اول یعنی جزیرۀ کینالی است. جزایر پرنسس 5 جزیره مسکونی و 4 جزیره غیرمسکونی دارد. بیوک آدا که جزیره اصلی است چهارمین جزیره در طول مسیر است.

دختر دانشجو در جزیرۀ اول پیاده شد. ما نیز بعد از ساعتی به بیوک آدا رسیدیم. حجت دوچرخه ای کرایه کرد و با آن به قسمتهای مختلف جزیره رفت ولی من و حمیده، سواحل و قسمتهای بازاری را گشتیم. نسیم ملایمی که از دریا می وزید باعث شد سردمان شود به همین خاطر تا برگشتن حجت داخل یکی از کافه ها رفتیم.

کافه ای که نشسته بودیم لب ساحل بود و دیواره ای کاملا شیشه ای داشت. در حالیکه چای می خوردیم شهر استانبول را نیز تماشا می کردیم که چراغهایش از دور در تاریکی می درخشیدند. در همین حال چشمم به کتابی تبلیغاتی کنار میز افتاد. کتاب عکسهایی از جزایر پرنسس داخلش داشت ولی در یکی از صفحاتش متوجه مطلبی به زبان انگلیسی شدم که راز مهربانی مردم استانبول با سگها و سایر حیوانات را برایم روشن کرد. آن مطلب چنین بود:

در سال 1911 فرماندار استانبول دستور تبعید هشتاد هزار سگ ولگرد را به جزیرۀ کوچک و غیر مسکونی «سیوری» صادر کرد. این موضوع باعث شد سگها همگی بر اثر گرسنگی از بین رفتند ولی بلافاصله، زلزلۀ شدیدی در استانبول رخ داد که مردم تصور کردند مجازاتی است برای قتل عام سگها. از آن زمان به بعد این جزیره، Hayırsızada  یعنی «جزیرۀ بی خیر و منفعت» خوانده شد و فرهنگ مهربانی با سگها در استانبول برای جبران آن واقعه ترویج یافت.

جزایر پرنسس از نمای دور


جزیرۀ بیوک آدا بزرگترین جزیره از جزایر پرنسس





روز چهارم (جمعه سوم فروردین) مسیر سفرمان را تغییر دادیم. حجت به ازمیر سفر کرد ولی من و حمیده به اسکی شهر نزدیک آنکارا رفتیم. در ترمینال اسکی شهر، «مراد آبی» (دوست برادرم نعمت) به استقبالمان آمد و ما را به یک مهمانخانه برد. دو شب در اسکی شهر ماندیم و آنجا را گشتیم ولی روز سوم تصمیمان عوض شد.

هنوز چهار روز به پرواز برگشتمان در آنکارا باقی بود. یکشنبه پنجم فروردین اسکی شهر را به مقصد آنکارا ترک کردیم. آنکارا نیز شهری بزرگ و زیبا بود ولی به پای استانبول نمی رسید. نزدیک هتلمان در منطقۀ اولوس، قلعه ای رومی قرار داشت که به آن آگوستوس می گفتند. روز دوشنبه را باهم به آگوستوس رفتیم و تعدادی عکس گرفتیم ولی روزهای سه شنبه و چهارشنبه را به خرید و تماشای کبوتران اختصاص دادیم. 

منطقۀ اولوس در آنکارا




قیمتهای آنکارا بسیار عالی بود به همین خاطر یک چمدان نیز خریدیم و داخلش را پر از لباس و سایر وسایل کردیم. حمیده از وسایلی که خریده بود بسیار رضایت داشت. چند کادو هم برای سمیه و رامین (برادر کوچکم) که تازه ازدواج کرده بودند گرفتیم سپس روز پنجم به فرودگاه رفتیم. لحظه ای که داشتیم وارد فرودگاه می شدیم حجت هم از راه رسید. البته دوستی به اسم قاسم هم کنارش بود که بصورت تصادفی همدیگر را دیده بودند. او هم مثل ما داشت به ایران می رفت. من سال 91 او را در منزل حجت در ارومیه دیده بودم. او نیز با ما همسفر شد و داخل هواپیما رفتیم و به این ترتیب سفرمان پایان یافت.

کلیپ سفر به همراه آهنگ استانبولی

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

فرودگاه آنکارا

خانواده روشن فکر

۱۱ بازديد

اوایل آذر ماه 95 بود که دوستم حجت محمودی به من زنگ زد. گفت: شخصی به نام عزتی می خواهد تو را ببیند. شماره ات را به او داده ام اگر زنگ زد پاسخ بده. عصر هفدهم آذر در حالیکه منزل نشسته بودم همان شخص زنگ زد. من نیز به رسم ادب پایین رفتم تا استقبالش کنم. جلوی در زن و شوهری را دیدم که گل و شیرینی به دست، در کمال ادب ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم سپس رفتیم داخل.
 
مرد غریبه گفت: نام من عباس عزتی است. ما زن و شوهر هر دو معلم بازنشسته ایم که کوهنوردی می کنیم. در یکی از اردوهای کوهنوردی، جوانی را دیدیم که بسیار اندیشمند و فهمیده بود. حرفهایی که آن جوان در کوه می زد مرا شیفتۀ خود ساخت تا حدی که تصمیم گرفتم با او رفاقت کنم. نامش حجت محمودی بود. پس از ساعتها گفتگو ایشان از شما اسم بردند به همین خاطر آمدیم تا شما را از نزدیک ببینیم.
 
گفتم البته آقای محمودی در حق من لطف دارد ولی حتما اغراق کرده. آقای عزتی از تجربیاتش گفت و از کنجکاویهایش برای فهمیدن. سرگذشت او و همسرش در راه دانستن برایم شنیدنی بود. مردی بود دور از تعارف و تعصب. زن و شوهر چنان با ما همکلام شده بودند که انگار سالهای سال ما را می شناختند. تا آن روز مردی به آن زلالی و صداقت ندیده بودم. مردی که بعدها کمکهای فراوانی به من کرد.
 
در آن روز برفی، پنج ساعت همصحبت شدیم که بعدها شنیدم آن پنج ساعت را با یک عمر برابر می دانست. وقت رفتن نیز دستنوشته ای از خطاطی های خودش را به من هدیه کرد سپس از ما خواست هفتۀ بعد برای شام به منزلشان برویم. هفتۀ بعد رسید و ما خانوادگی به منزلشان رفتیم. آن شب پسرانش نیز حضور داشتند. وارد که شدیم خانوادگی برایمان دست زدند سپس آقای عزتی گفت: این رسم خانوادگی ماست که برای نویسندگان و اهالی علم و دانش حرمت قائلیم.
 
آقای عزتی صاحب یک آموزشگاه خوشنویسی است که در خیابان قره آغاج (قدس)، سه راهی قطران، ایستگاه باغ قرمز واقع است. این مرد بزرگ که انسانی است فرهیخته، قصه های زیادی برای شنیدن دارد. فرهنگ اصیل ایران و آذربایجان، هنرمندانه در آموزشگاه کوچکش آمیخته اند و عاشقان فرهنگ و هنر را هر جا که باشند به آنجا می کشاند. همسر و فرزندانش (مسعود، سینا و کوروش) نیز همچون خودش سراسر حرمتند و بزرگی. تقریبا کوهنوران تبریزی همه او را می شناسند و کسی نیست که از این مرد بزرگ به نیکی یاد نکند.
 
خوبیهای وی در حق من و خانواده ام فراموش ناشدنی است علی الخصوص خدمتی که بعد از برنده شدن مقاله ام در اروپا به من کرد. رفاقت با این مرد بزرگ و خانواده اش که من آنها را «خانوادۀ دانش دوست» نامیده ام قوت قلبی است برای من. آشنایی با ایشان، هدیه ای بود از طرف حجت. هر چند که حجت نیز خودش هدیه است از سوی خدا. انسانهای بزرگ هدیه هایشان نیز به بزرگی خودشان است. پاینده باشید و سلامت ای انسانهای دوست داشتنی. تاثیر وجود شماست که جهان را زیباتر کرده است.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

استاد عزتی و همسرش در کوه سبلان

سفر گرجستان سال 95

۵ بازديد


این خاطره هنوز جاگذاری نشده است.

سفر به بورسا

۶ بازديد

خرداد 95 پس از تعطیلی مدارس، دوستم مهدی کمالی پیشنهاد کرد همراهش به استانبول بروم. آقا مهدی راننده بود و چون من روی تغییر افکارش تاثیر گذاشته بودم به من علاقه داشت. گفتم من هم آرزو دارم استانبول را ببینم به همین خاطر پیشنهادش را پذیرفتم.

هفدهم خرداد با مهدی از مرند حرکت کردیم. چون مرز شلوغ بود یک شب در بازرگان خوابیدیم ولی صبح فردا از مرز گذشتیم. پس از شهرهای آغری و ارزروم، مهدی برای ناهار نزدیک ارزنجان توقف کرد. رستورانی بود با غذاهای ناب در منطقه ای بلند و کوهستانی به نام ساکالتوتان. مهدی می گفت یکی از گارسونهایش نیز ایرانی است.

مسیر ارزروم به ارزنجان


همچنان که داخل رستوران با مهدی و چند تن از رانندگان ایرانی نشسته بودیم از آنها پرسیدم چرا به این کوهستان ساکالتوتان گفته می شود. گفتند: ساکالتوتان یعنی گرفتن ریش، که علامتی است برای خواهش و التماس. چون اینجا کوهستان بسیار بلندی است ماشینها از قدیم به سختی می توانستند از آن بالا بیایند. برخی نیز وسط راه از کار می افتادند. به همین خاطر رانندگان دست به ریش، خطاب به ماشینشان می گفتند: جان من تحمل کن دیگر چیزی نمانده برسیم. کم کم این موضوع شهرت یافت و نام کوهستان، و رستورانی که در او هستیم ساکالتوتان شد.

نمایی از بیرون و داخل رستوران




فلسفه ای که برای اسم کوهستان گفتند بسیار برایم جالب بود. پس از صرف یک ناهار تاریخی در آنجا، دوباره حرکت کردیم. تا استانبول شهرهای بسیاری بود که باید از آنها می گذشتیم. شهرهایی مانند سیواس، آماسیا، مرزیفون، بولو، ساکاریا و ایزمیت. در طول این مسیر با مهدی غرق صحبت بودیم تا اینکه رسیدیم به ده کیلومتری ساکاریا. مهدی گفت اینجا مانند سه راهی است که به تمام مناطق در ترکیه راه دارد. چون هنوز سفارش بار نرسیده و معلوم نیست از کجا بارگیری خواهیم کرد باید تا معلوم شدن وضعیت همین جا بمانیم.

ناچار دو شب در استراحتگاه بزرگی به نام هامیتلی ماندیم. شبیه ما ترانزیتهای بسیاری هم آنجا توقف کرده بودند تا وضعیت باری شان مشخص شود. صبح روز اول که بیدار شدم دیدم جایی است بسیار مدرن و زیبا. دستشویی هایی هم داشت که از منازل ما ایرانی ها تمیز تر بودند. همینطور که در محیط زیبای آنجا قدم میزدم مهدی مرا برای خوردن ناهار صدا زد. پس از ناهار یکباره چشمم به دو نفر راننده افتاد که زل زده بودند به من. پرسیدند تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله. گفتند ما از هم محلی های شماییم. خوب که دقت کردم فهمیدم آنها را در کودکی دیده ام. باهم دست دادیم و عکسی یادگاری گرفتیم سپس در حالیکه مهدی برایمان چای تدارک می دید به صحبت نشستیم.



عکسهایی که در هامیتلی گرفتیم: 




دسشویی های تمیز و زیبا در بولو (هامیتلی)



هم محلی های من که اتفاقی در هامیتلی دیدم:





پس از دو شب اقامت در هامیتلی، مهدی گفت باری که برایم پیشنهاد کردند سمت شهر بورساست. متاسفانه نمی توانیم به استانبول برویم. گفتم عیبی ندارد بورسا هم باید شهر جالبی باشد. من از کودکی که با نقشه های جغرافی ور می رفتم اسم و موقعیت بورسا برایم جذابیت داشت. من همان اندازه که آرزو دارم به استانبول بروم دوست دارم بورسا را نیز ببینم.

عصر آن روز مسیرمان را از بولو سمت بورسا تغییر دادیم. گرچه وسط راه مجبور به خوابیدن شدیم ولی ظهر فردا به بورسا رسیدیم. آن روز پس از ناهار ماشین را در پارکینگ گذاشتیم و با مترو به مرکز شهر رفتیم. همانطور که فکر میکردم بورسا شهر بزرگ و پر جمعیتی بود. چهارمین  شهر ترکیه پس از شهرهای استانبول، آنکارا و ازمیر.

متروی بورسا:



مترو ما را در بازار مرکزی شهر پیاده کرد. تا غروب در بازار گشتیم و خرید کردیم سپس برای شام به یک رستوران رفتیم. مهدی برای هر دو نفرمان دونر کباب سفارش داد. تا آن روز هرگز دونر کباب نخورده بودم. خوشمزه بود ولی از بس چربی داشت دستانم پر از روغن و چربی شدند.

عکسهایی که در بورسا گرفتیم:







دونر کبابی که در بورسا خوردیم:



پس از شام به محل پارکینگ برگشتیم و خوابیدیم. صبح مهدی گفت محل بارگیری شهری است کوچک به نام اینه گول در بیست کیلومتری بورسا. پس از صبحانه به آنجا رفتیم و مهدی ماشین را برای بارگیری گذاشت. ما هم در این فرصت سری به حمام عمومی شهر زدیم تا گرد راه از تن زدوده باشیم.

ماشین مهدی در پارکینگ بورسا:


شهر کوچک اینه گول



بعد از استحمام و بارگیری، از اینه گول حرکت کردیم. بالای گردنه ای سرسبز مهدی برای خرید میوه پیاده شد. پس از آن نیز ساعتی در مرکز خرید بوزویوک توقف کردیم. جای فوق العاده زیبایی بود به همین خاطر عکسهایی هم در آنجا گرفتم.  

آقا مهدی در حال خرید میوه:


مرکز خرید بوزویوک مابین اینه گول و اسکی شهر




کم کم وارد مسیر اسکی شهر به آنکارا شدیم. نزدیک آنکارا مهدی چند بسته سیگار را که با خودش از ایران آورده بود با شخصی معامله کرد. آنکارا سومین پایتخت خارجی بود که من پس از تفلیس و ایروان قدم در آن می گذاشتم. تا آن شب هرگز آنکارا را ندیده بودم. می توانم بگویم آنکارا شهر عجایب بود. کلانشهری زیبا که فقط باید تماشایش می کردی و حسرت می خوردی. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم چشمانم از شگفتی خیره مانده بود. مهدی پرسید الان چه احساسی داری؟ گفتم هرگز نمی دانستم آنکارا تا این حد مدرن و زیباست. بخدا اگر اینجا کاری کوچک برایم پیدا می شد هرگز با تو به ایران برنمی گشتم.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

خرید ملک در آنکارا 2023【قیمت خانه در آنکارا + معرفی بهترین مناطق آنکارا】|  استانبول همراه
مجتمع و مسجد آنکارا گشایش می یابد